سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خواهان دنیا مباش ، خدا زشتیهاى آن را به تو خواهد نمود و بى خبر ممان که از تو بى خبر نخواهند بود . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :55
بازدید دیروز :0
کل بازدید :19998
تعداد کل یاداشته ها : 21
103/9/12
4:11 ع

<!-- /* Font Definitions */ @font-face {font-family:Calibri; panose-1:2 15 5 2 2 2 4 3 2 4;} /* Style Definitions */ p.MsoNormal, li.MsoNormal, div.MsoNormal { mso-style-parent:""; margin-top:0in; margin-right:0in; margin-bottom:10.0pt; margin-left:0in; line-height:115%; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif";} .MsoChpDefault { font-family:"Calibri","sans-serif";} .MsoPapDefault { margin-bottom:10.0pt; line-height:115%;} @page WordSection1 {size:8.5in 11.0in; margin:1.0in 1.0in 1.0in 1.0in;} div.WordSection1 {page:WordSection1;} -->

روزهای چندیست که درمیان کوچه پس کوچه ها ی زندگی راهم گم کرده وجامه آشفتگی سراسروجودم راپوشانده است واما سبب این همه رابا فانوس کوچک دست داشته ام جستجومیکنم .

طلوع صبح ؛آندم که سبزه زارها قیام میکنند برای تنفس نو ؛مرا آرام نمی کند.

 چه بگویم ؟

آندم که خودم را زیر شعاع مستقیم آفتاب میبرم تا گرمایشش سختی وطرت بودم اندوهم را کمی شل کند ،بازهم یاس تخته چوبهایست که محوطه ام را تخته بند میکند ؛امیدم را به راه حل دیگری ازقطعه های روز تازه میکنم تاکه شاید این روزنه مرابه راهی که میخواهم رساند .

هنگامی که خورشید به غروب میرسد تا نوید تازه ای برای دیدار فردا مژده دهد من باز هم روی سنگ فرش های کنار بحر در میان رنگهای آتشین و خزان گونه خورشید مینشینم تاکه شاید این موج و این حرکت مرا ناخود آگاه به جاده ای رساند که میپویم ؛اما :نتیجه همان است که در سرمنزل دچارش بودم .

نمیدانم روی پل های معلق زندگی که هر لحظه احتمال فروریختن آن میرود چگونه عمری را با دلهورگی بگذرنم (؟)! دیدگانم را به نقطه کور میدوزم تا که شاید در انتهای دید خود لا اقل دیداری به مقصد رسانم !

اینگونه بود که دم به دم امیدم با غروب خورشید هم ره میشد و خود را به ظلمت نابودی میسپرد.

این همه آشفته حالی مطلوب من نبود و من به خود تلاطم میدادم تا به خود آمده نیروی دیگر برای حرکت بسوی سرمنزل مقصود بر گیرم .

کوچه های زندگیم یو بود و احدی در آن قدم نمیزد تا برایم قوت قلبی باشد؛ هر گوشه جاده های زندگیم کویری لوط به چشم میخورد که صبرم را لحظه به لحظه بیش از پیش می ربود ؛با هر قدم این نداء نا مانوس حرکتم را کند میکرد "تو در این راه سرگردانی بیش نیستی و هر کجا که قدم مانی پایت در میان گودالهای گلی گیر خواهد کرد "

این وضعیت خود سبب تضاد حرکت میشد و نیروی مقابلی به خود خلق میکرد و آن موجی بود که وجودم را به پیش میراند و حواسم را در ید کنترول خود داشت ؛این نیرو به چشمانم یک جلایش خاص میداد تا با نورش تاریکی راهم را روشن کرده به تعقیب هدف ادامه دهم .

ضربان قلبم همانند تیک تاک ساعت انتظاری بود که لحظه لحظه انتظار را بسر میرساند و دریچه دیدار را نزدیکتر میکرد .

در میان این همه تحول من خودم را گم میکردم ،نمیدانستم به ندای کدامین گوش فراه دهم !

صداهای درونی ام هر بار بیش از قبل اوج میگرفت و صحنه مسابقه آن هیجانی و تماشائی تر میشد ؛ من در میان این بازی آرزو داشتم یکه تاز صحنه باشم !

بمن مخند !این بار موج مرا در خود حل نمیکند ؛زیرا :این موج نویدی نبود که مرا به بازی گرفته باشد ،آرزوی محال هم نبود که نا ممکن باشد ؛بل:امیدی بود که لحظه های عمرم را برای دست یافتنش صرف کرده و خود را با صوت آهنگین پویندگی همراه ساخته بود .

بله !این بار در پایان خط جاذبه بس عظیم بود که مرا سوی خود میخواند و من هر چه تمام تر با دستانم غبار ره را میدریدم تا به او رسم .

او خدایم بود ؛خدای بس عظیم و با مرحمت که مرا در میان سیل و طوفان های روز گار هیچ گاهی تنها نگذاشت و هر زمان که دلم زیر ابر زخیم غم کمر خم میکرد پناهی بود که در آنجا میتوانستم بار دوشم را خالی کرده ،بغض گلویم را باران _باران به جویبار مهربانیش بریزم .

سپاس آن خدای را که دست عطوفتش چطریست که هر انسان رمیده و دویده را سایبان است !!!